بشاگرد برایم فقط یک زادگاه نیست که بتوانم از آن بگذرم.من اهل بشکردم .خانه ام اما....هنوز تصویر روزها و شبهای بارانی، خانه های کاه گلی، تابستانهای داغ، بوی رطب و لیمو، خاک گندم و گلهای نوروزی، رنگ حنا و رنگین کمان، روزهای مدرسه تنبلی و کتک و باز روزهای مدرسه درس و قبولی و یاد آرزوی بزرگ شدن در کودکی را در خود میبینم.گاهی دلم برای رمازا، کلیکا، گندیکا، درا و...تنگ می شود.آن روزها چه شد؟چرا برای کودکی دلتنگ میشویم؟ یاد باد آن روزهای رفته آن روزهایی که بر ماگذشت.روزهای دلهره ترس گستاخی و امید.اکنون اما روزگار دیگریست.روزگار ما.رفتن، در راه ماندن، خواستن، توانستن، نتوانستن، بودن، شدن، نشدن.اینک ماییم، کودکانی که بزرگ شدیم، بزرگانی که کودک ماندیم، آدمهایی که می پنداریم بزرگ شده ایم و روزهای رفته را فراموش می کنیم و فراموشی گناه ماست.گاهی وقتها در مسیر خانه و دانشگاه که با راننده تاکسی گرم صحبت میشوم احساس میکنم که لهجه ام دارد زنگ می زند. من که همیشه با لهجه خودم حرف می زنم اینگونه احساس می کنم. شاید مال شرجی هوا باشد.در و پنجره ها هم دارد زنگ می زند.اکنون در جزیره کیش ساکنم. کیش اما زیباست.دریا دیدنی دارد و صدایش شنیدنی. گاهی که بر ساحل دریا راه می روم رد پایم را موج با خود می برد.موج گامهایم را نوازش میکند و احساس خوبی به من دست میدهد.ولی احساس می کنم همه چیز دارد گم می شود، فراموش می شود.از خودم می پرسم :ما که بوده ایم؟ما چه بوده ایم؟اکنون که هستیم؟چه هستیم؟ و اینکه پاسخ را در کجا می توان یافت!!!
:: موضوعات مرتبط:
گوناگون ,
,
:: برچسبها:
من اهل بشاگردم،زادگاه من بشاگرد،روستای تچک، کودکانی که بزرگ شدیم،فقط بشاگرد،بشکرد ,